سوشیانتسوشیانت، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

سوشیانت ثمره ی عشق من و بابا

دیروز سوشیانت

فندق مامان روزی که رفتیم برات کالسکه و کریر بخریم تاب و سرسره خوشگلی دیدم که برات خریدیم اما چون برات زود بود برات نزاشته بودم دیروز برات وصل کردم و رو سرسره کلی ذوق کردی ولی رو تاب هم دوست داشتی هم می ترسیدی شب حدود ساعت10 تب کردی نیم درجه که زنگ زدم آقای دکتر گفت برای مروارید های خوشگلته.  از خونه مامان مریم اومدیم بهت استامینوفن دادم و برات ژل زدم خوابیدی وقتی بیدارشدی سر حال شدی بابا رفته بود پشت بوم کولرو درست کنه ما هم با دوتا لیوان شیر رفتیم پیشش تو هم کلی از هوا لذت بردی.   ...
27 اسفند 1391

هشت ماهگیت مبارک

نفس مامان وقتی بغل بابا بودی نگاهت می کردم تازه فهمیدم چقدر بزرگ شدی. الان دیگه با حرکاتت منظورتو میرسونی . داد میزنی تا اعتراضتو نشون بدی.تازه می تونی صداتو کنترل کنی و بالا پایین ببری وصدات گرفته بود  وقتی برای چکاپ بردمت آقای دکتر گفت برای داد زدنته. دوست داری هرجور حرف میزنی ما هم تکرار کنیم کلی ذوق می کنی.   هرکس چیزی می خوره می خوای ازش بگیری بخوری مخصوصا با لیوان .عاشق پیازو پیازچه هستی. وقتی مامان مریم از بیمارستان مرخص شده بود دلت براش تنگ شده بود می خواستی پیشش بخوابی صدات که میزد نگاه نمی کردی اگرهم یادت میرفتو نگاه می کردی خودتو تو بغلم قایم می کردی می خواستی خودتو لوس کنی. الانم یاد گرف...
21 اسفند 1391

سوشیانت و امیر علی

چند روز پیش رفتیم خونه خاله رزا تا امیر علی کوچولو رو ببینیم خیلی جالب بود وقتی بغلم بودی و امیر علی بغل مامانش خم شدی رفتی سمت امیرعلی فکر کردم می خوای بهش بزنی یا چنگ بزنی ولی شما شروع کردی به ناز کردنش. بعد که کنارش نشستی می خواستی باهاش بازی کنی ...
20 اسفند 1391

سوشیانت و سرلاک

 سوپتو خیلی قشنگ تا آخرش می خوری ولی سرلاکو با بازی می خوری باید هم کارتون باب اسفنجیو ببینی  به وسطش که می رسی همه رو پوف می کنی و می خندی آخرسر هم این شکلی میشی :     ...
9 اسفند 1391

تولد بابایی

  ١اسفند تولد بابا بود من و شما هم با کمک همدیگه لازانیا و کیک بستنی و کافه گلاسه درست کردیم. تولد بابایی رو گرفتیم تا پنجشنبه تولد سوپرایزی برای بابا بگیریم هر چی هم خواستیم ازت عکس بگیریم نزاشتی و می خواستی دوربینو  بگیری پنجشنبه هم خونه مامان مرضی تولد سوپرایزی برای بابا گرفتیم و مامان مریم و بابایی و خاله هدیه و امیر وهانیه و سالار و ارسلان جونو دعوت کردیم. شما بعد از ظهرش یه خواب طولانی کردی و شب سر حال بودی می خواستی بغل همه بری و با کشیدن خودت به سمت آکواریوم و نگاه کردن بهش نشون می دادی می خوای بری پیش ماهی ها خیلی دوستشون داری کار جدید هم یاد گرفتی اینجوری رو صندلی وایسی...
9 اسفند 1391
1